زهرا از عشقش برام میگه و منم سعی میکنم ازش مشورت بگیرم، خیلی برام صحبت میکنه و آخرشم میگه «توی رابطه فاصله خیلی مهمه، یادت باشه با دو مورد هیچوقت دوست نشی، یکی اینکه طرف بهت خیلی نزدیک نباشه و دوم اینکه طرف ازت خیلی دور نباشه، چون تو این موردا زندگی زهرمارت میشه» میگم چرا؟ میگه «اگه فاصله اش باهات خیلی نزدیک باشه مثلا باهم فامیل باشین یا همشهری بعد از یه مدت اگه یه سری اختلافات و جداییها پیش بیاد کلا رابطه ات با فامیل بهم میخوره، اگرم همشهری باشین که کلا تو شهر خودت هیچوقت راحت نخواهی بود» .میگم فاصلهی نزدیک اوکیه هیچوقت دوست نمیشم ولی حالا چرا دور نه؟ میگه «خب اگه ازت خیلی دورم باشه که اصلن بود و نبودش تو زندگیت حس نمیشه کلا، نه میتونه هروقت که خواستی بیاد پیشت، نه میتونه هر وقت که حالت خوب نبود بیاد ببرتت بیرون یا مثلا هیچوقت نمیتونی باهاش بری رودر رو بشینی صحبت کنی، لحظات و روزهای خاص زندگیت کنارت نیست و کلا زمانایی که بهش نیاز داری نیست». من خودم آدم به شدت بغلی ام و هرثانیه میخوام بغلش کنم طرفو ولی جلوی زهرا مقاومت میکنم و میگم خب مگه این چیزا تاثیر داره؟ مگه مهم دل نیست؟ مگه ارزش رابطه و عشق فقط به بیرون رفتن و بودن باهاش خلاصه میشه؟ میگه «چرا دل مهمه ولی قبول کن که همین چیزاست که رابطه رو محکم میکنه، اینکه فقط از دور ازش خبر بگیری و فقط بهش پیام بدی رابطه رو در حد خیلی متوسطی نگه میداره و نمیذاره رابطه بینتون عمیق بشه» میدونم که حق با زهراس، با حرفاش به فکر فرو میرم، دوباره با حرفاش به خودم میام که میگه «ببین همین رابطه من با "م" اگه باهم قرار نمیذاشتیم بریم بیرون و بشینیم رودر رو باهم صحبت کنیم میتونست اینقدر عمیق باشه؟» منم در حالی که عین بز دارم نگاش میکنم سرمو تکون میدم میگم نه نمیتونست، نمیذارم دوباره حرف بزنه و میگم عکس "م" رو نشونم میدی؟ گوشی رو باز میکنه و عکسهای پروفایلشو نشونم میده، بعد میبینم آخرین پیامیکه برای هم فرستادن مال دو ماه پیشه! زود میپرسم زهرا قهرین؟ میگه نه چرا باید قهر باشیم؟ میگم آخه دو ماهه باهم صحبت نکردین، میگه "م" اخلاقمو میدونه، کاملا در جریانه که من از تایپ کردن متنفرم و تمایلی ندارم با نوشتن باهاش ارتباط بگیرم واسه همین بیشتر زنگ میزنیم باهم صحبت میکنیم و اگه شده بیرون میریم، ادامه میده؛ «رابطهای که فقط به تایپ کردن خلاصه بشه رو باید بذاریش کنار، زیاد به درد نمیخوره» در تمام این مدت فقط همینجوری صحبت کرد و منم گوش کردم و زخمیشدم. آدم حسودی نیستم عا ولی بهشون حسودیم شد، از وقتی برگشتم فقط دارم از خودم میپرسم دقیقا به چی رابطه شون حسودی میکنیای مریم؟ و جوابی هم پیدا نمیکنم که به خودم بدم یا شایدم نمیخوام هیچوقت به این سوال جوابی پیدا کنم و بدم.ولی یه حسی بهم میگه رابطه بینشون خیلی عمیقه، ایشالا بهم برسن و خوشبخت بشن . برخلاف بقیه روزا که من مجال صحبت بهش نمیدم امروز فقط اون صحبت کرد و من چیزی برای گفتن یا خاطرهای برای تعریف کردن نداشتم، فقط گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم. الانم نشستم و دارم به حرفاش فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که درست به اندازهی تموم آدمهای روی کرهی زمین نوع نگرش و تفکر وجود داره. ته دلم انگار از یه چیزی ناراحتم ولی نمیدونم چی ، حسِ خیلی بدیه !!
انتقاد کردن راهی به سوی کمال بازدید : 285
جمعه 24 مهر 1399 زمان : 16:38