دلم یک نوشتن طولانی میخواهد که از همه اتفاقات و حالهای این دو روز اخیر بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمیرود، دلم گریه میخواهد، یک قطار طولانی توی هوای ابری و بارانی میخواهد، دلم آدم نمیخواهد، تنهایی میخواهد، هی دردم را توی خودم میریزم و دل خودم را به دلخوشیهای کوچک خوش میکنم، هی حواس خودم را پرت میکنم، یک چیزی به قلبم اصابت کرده انگار، قلبم درد میکند، طفلک اذیت شده است، قلبم میسوزد، چشمم هم همینطور، انگار چیزی رفته چشمم که با اشک هم در نمیآید، پلک میزنم، اشک میچکد، دلم میخواهد در بلندی یک شهر با آهنگ "چشمهای خیسم امشب آبرو داری کنید" ایهام خودم را پرت کنم توی بینهایت. یا شاید هم توی عدم محض ! دم دمای چهار صبح اونقدر دلش ازم پُر بود ، و اونقدر واسه با خاک یکسان کردن من عجله داشت که حتی ثانیهای رو هم تلف نکرد، اصلن انتظار آن حرفها را نداشتم. باورم نمیشود، انگار خواب دیده ام.
تعداد بالا .رقم فوق بازدید : 329
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 1:37